محمد حسینمحمد حسین، تا این لحظه: 2 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
مرتضی علیمرتضی علی، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
میترا طلامیترا طلا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 2 روز سن داره

میوه های باغ زندگیم

تولد دو سالگیت مبارک عزيزم

دوسال پیش درست مثل همین ساعت بود که به دنیا آمدی گل پسرم و با آمدنت زندگی ما را گرم و زیبا کردی و داداش مرتضی علی و آبجی میترا با دیدنت کلی ذوق کردن و شادی رو به همه هدیه دادی  آخ که چه شیرین شدی این روزا   عزيزم  امشب به خاطر اینکه بابا محسن نبود تولدت رو نگرفتیم و انشالله ۷ مهر با تولد میترا جون باهم میگیریم تولدتون به هم خیلی نزدیکه    الان در خواب نازی و تو خواب چه معصوم و مظلومی  اما تو بیداری  یکسره در حال شیطنت و فضولی با مرتضی علی یکسره به ابزارای بابا محسن دست میزنین و به پیچ گوشتی شارژی خیلی علاقه دارین مرتضی کع یکسره در حال سوراخ کردن یه تکه چوبه تو هم گریه میکنی که به منم بده خلاص...
31 شهريور 1402

هدیه تولد مرتضی جون

یادم میاد وقتی بچه بودیم چقدر از داشتن اسباب بازی خوشحال می‌شدیم و چقدر عروسک های کودکیمون رو دوست داشتیم دلم میخواد کاش حداقل یکیشو نگه می‌داشتم و یاد و خاطرات کودکی برام زنده میشد  ولی حتی عکسشم نیست چون اون زمان که مثل الان دوربین یکسره در دسترس نبود یه دوربین یاشیکا کوچولو داشتیم و ۲۴ عکس می‌گرفتیم شایدم تو عکسا چشامون بسته بود یا هم کج و کوله وایمیستادیم وبعد که عکس ظاهر میشد تازه می‌دیدیم چشمون خرابه یا خوب نیفتادیم  خلاصه روزی که میرفتیم عکاسی واسه عکس گرفتن واسمون کلی جذاب بود . و باخودمون می‌گفتیم کاش میتونستیم قبل اینکه چاپ بشه عکس ببینیم چجوری هست آرزوی کودکی من الان برآورده شده همیشه دوربین...
6 شهريور 1402

تولد ۷سالگی گل پسرم

۲۴ مرداد ماه شب تولدت رفتیم بیرون  و بعدشم بابا محسن جون بردت اسباب بازی فروشی و خودت یه تیر کمون انتخاب کردی خریدی منم واست یه کیک ساده درست کردم  تولدت مبارک باشه گل پسرم انشالله صد ساله بشی در پناه قرآن  ...
3 شهريور 1402

یه روز خوب باغ باباجون

اینم استخر ی که باباجون تازه درست کردن این هفته که رفتیم دشت کلی توش آبتنی کردین و بهتون خوش گذشت البته اینو باباجون واسه نگهداری آب واسه آبیاری درختای دور خونه درست کردن ولی واسه آبتنی شما ها هم خوبه   ...
3 شهريور 1402

دورهمی رستوران سنتی بند امیر شاه

شب قبل از اینکه دایی جون میخواستن برن آلمان  مامان جون و باباجون که تازه از مکه اومده بودن و ما و خانواده خانومشون و خاله فرشته جون رو دعوت کردن رستوران سنتی شب های آرام  بند امیر شاه  خیلی خوش گذشت جای میترا جون و مرتضی جونم خالی بود چون با بابا شون  مشهد بودن   دست دایی و زن دایی درد نکنه خیلی شب خوبی بود . ...
3 شهريور 1402